سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
موضوعات
صفحات وبلاگ
RSS Feed
بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 745489

دوراهک اینجاست!




در سنگر نشسته بودیم. من بودم و موسی و قاسم دوراهکی. هردو پسر عمو بودند . من قرآن می خواندم . قاسم بعنوان بیسیمچی من بود . زیر چشمی به آنها نگاه کردم وگفتم:  چی شده؟ چهره تون خیلی بشاش نشون میده! نور بالا می زنین! یه وقت تنهامون نزارین؟
 قاسم با ابرو اشاره کرد به موسی وگفت : من !؟ نه! اما پسر عموم …
موسی حرف قاسم را برید و گفت: نه! قاسم…
قاسم با لبخند زیبایی ادامه داد: راستش  من خواب دیدم که من و موسی هر دو تامون یا زخمی می شویم و یا شهید.
و بعد که من اصرار کردم قاسم خوابش را تعریف کند گفت : خواب دیدم مریض شده بودم و شکمم درد می کرد. مرا بردند بیمارستان و همان موقع موسی نیز به بیمارستان آمده بود. دکتر آمد و گفت : چی شده ؟ وقتی من گفتم شکمم درد می کنه پیراهن من را زد بالا و گفت: تو شکمت ترکش خورده و به پرستاری که همراه او بود و دفتر دستش بود گفت که اسم من را یا دداشت کند. همان موقع به موسی اشاره کرد و گفت: اسم ایشان نیز یادداشت کن. برای همین ما فکر می کنیم که در عملیات بعدی هردومون یا شهید می شویم و یا زخمی. به شوخی گفتم: شما شهید بشین، بفیه ش با من .
خلاصه ما رفتیم عملیات . عملیات در کنار دریاچه نمک بود .حوالی ساعت 3 صبح بود که گفتند عملیات انجام نمی شود و نیروها آماده برگشت باشند. من و علی عالی پور  در سنگر حفره روباه نشسته بودیم و یه کم دور تر موسی وقاسم سنگر گرفته بودند . می خواستم به شون بگم که عملیات به هم خورده، پس چطور شد خواب شما؟ به دلم آمد که نگویم… زمان زیادی نگذشت که دوباره خبر آمد که آماده عملیات شویم. در همین اثنا هلی کوپترهای دشمن به سمت ما حمله نمودند و بارانی از موشک بر سر ما باریدن گرفت. یکی از. موشک ها پشت  سنگر ما خورد و صدای مهیبی بلند شد. از شدت موج انفجار آن من به فاصله ای در کنار علی عالی پور افتادم . حواسم سر جا نبود.  به علی گفتم : کجا هستیم؟ علی گفت : در منطقه عملیات !
فورا به یاد خواب قاسم افتادم. دلم خیلی شور می زد. در میان گرد و غبار اولین چیزی که به چشمم خورد چهره آرام  قاسم بود . دیدم که ترکش به شکمش خورده و به آرزوی همیشگی اش که شهادت بود رسیده. کمی آن طرف تر، این موسی بود که او هم در کنار قاسم با صورت به خاک  افتاده بود و  عجیب آن که هر دو آرام بودند ولبخندی از رضایت بر لب داشتند. چه زیبا خواب آنها تعبیر شده بود. همانجا گفتم : و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون…
راوی:جناب سرهنگ حاج احمد عالی پور



موضوع مطلب :
دوشنبه 92/11/28 :: 10:21 صبح :: نویسنده : حسین محمدی

قالب بلاگفا

قالب وبلاگ

purchase vpn

بازی اندروید