سراب
باران نباريده چندي است
نوروز خشک است
و دشت همه سراب
شاعري نثر مي سرود
و خيال مي بافت
نقاشي خود را مي کوبيد
مي گفت: کوبيسم است
نويسنده اي يک ريال براي سور عيدش نداشت
مي گفت: سورئاليسم مينويسم
و خاني بر آخرين ديرک
بر برج بلندي نشسته است
کوکو! کوکو!
و خادمان در فاصله نفس کشيدنش
بندري مي رقصند
گردشگراني بي خيال
در پله هاي قلعه
گنجشکان لانه کرده در شاه نشين
رم مي دادند
از آن بالا
آن دورها
شکوهي داشت براي خواندن تاريخ
آن زير سياهچالي
و ميرآخوراني
که همه انسان بودند
و آن روزها کوکو مي خواندند
و دروازه چارطاق
بر دربان هاي خاطي
زبان به فحش گشوده است
اين همه سنگ وخشت و گچ
زبان عظمتي بودند
بوسه گاه شانه هاي برهنه اي
پايان آن همه هيمنه / ميلاد لاله بود / که گنجشکان آزادانه خود را باز مي ديدند
اين سنگ ها راز تاريخ ما را هم
اشک مي ريزند
خريد و فروش ملک ها
آدم ها جان ها آبروها بندها
و چه ويران است ميراث آن عظمت
اي کاش باران ببارد/ دشت گل بروياند/ و اين همه سراب نباشد.
قاسم درويشي
??/??/????
نگارنده